دود می خیزد ز خلوتگاه من .
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
بـا درون سـوخـتـه دارم سـخـن .
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دسـت از دامـان شـب بـرداشـتـم
تـا بـیـاویـزم بـه گـیـسـوی سـحـر .
خویش را از ساحل افکندم در آب ،
لـیـک از ژرفـای دریـا بـی خـبـر .
بـر تـن دیـوارها طـرح شـکـسـت .
کس دگر رنگی در این سامان ندید .
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل بــه تـصـویـر امـیــد .
تـا بـدیـن مـنـزل نـهـادم پـای مــن
از درای کــاروان بـگـسـسـتـه ام .
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر ایـن سـوخـتـن دل بـسـتـه ام .
تـیـرگـی پـا مـی کـشـد از بــام هــا :
صبح می خـنـدد هـنـوز از خـلـوتـم .
بـــا درون سـوخــتــه دارم ســخــن .
سهراب سپهری